مدح و مناجات با حضرت سیدالشهدا علیهالسلام
سرت اگر چه در آن روز رفت بر سرِ نی نخـورد دشمنت اما جُـوِی ز گـندم ری سری که بود دمادم به روی دوشِ نبی سری که بر سرِ نی شد به جرم حقطلبی سرت شریفترین سجدهگاهِ باران است سـرت امـانتِ سنگـینِ روزگاران است منـم مسافـر بیزاد و بـرگ و بیتوشه سلامِ من به تو، ای قـبلهگـاهِ ششگوشه ســلام وارث آدم، ســلام وارث نـــور سلام مصحف و تورات و انجیل و زبور سـلام مـا بـه تـو ای پـادشـاه درویـشان چه میکـنند ببـین با تو این کجاندیـشان تو آبـروی شـرف، آبـروی مرگ شدی کتاب وحی تو بودی و برگ برگ شدی تو در عراقی و رو کردهای به سمت حجاز مـیان مـعـرکه هـم ایـستـادهای به نـماز بخـوان که دل به نـوایی دگر نـمیبـندم که خـورده تـیر غـمـت بر دوازده بـندم چه بـا مـرام شـمـا کـردهانـد بـیدیـنـان هـزار بـار تو را سـر بـریـدهانـد اینـان چه سود بعدِ تو چون برده، بندگی کردن حـبـابوار، یــزیــدانـه زنـدگـی کـردن حسین گـفتن و دل باختن به خویِ یزید بدا به غـیرت ما کـوفـیانِ عـصر جدید چه زود در کنفِ رنگ و رِیب فرسودن مـدام بـردۀ تـزویـر و زور و زر بودن چه سود دل به غمت دادن و زبانم لال حسین گفتن و.. آتش زدن به بیتالمال حسین، کـوفی پیـمـانشکـن نمیخواهد حـسـین، سـیـنهزنِ راهـزن نمیخـواهد حسین را، ز مرامش شناختن هنر است حسین دیگری از نو نساختن هنر است » بزرگ فلـسفۀ قـتل شاه دین این است که مرگ سرخ به از زندگی ننگین است« »نـماز شـام غـریـبان چو گریه آغـازم به مـویـههای غـریبـانه قـصه پردازم« سلام، کوهِ غـم و کوهِ صبر و کـوهِ بلا سـلام، حــنـجـرۀ بـیبـدیـل کـربو بـلا تو با مـرامِ حـسینی میان کـوفه و شـام بنـای ظـلـم فـرو ریـخـتی به تـیغ کـلام بگو به ما که به گوشَت مگر چه خواند حسین بگو! مگر ز لبانش چه دُرّ فشاند حسین بگو که گفت من این راه را به سر رفتم به پـایبـوسیِ این راهِ پُـر خـطـر رفـتم تو هم به پای برو ما نگاهمان که یکیست مراممان که یکی رسم و راهمان که یکیست بگو که گفت: هلا نور چشم من زینب! بخوان به نام گل سرخ در صحاریِ شب بخـوان که دود شود دودمـان دشمن تو بنای جـور بلرزد ز خـطبه خـواندن تو نـبـیـنـمـت که اسـیـر حـرامـیـان بـاشی اسیـر فـتـنه و نـیـرنگ شـامـیان بـاشی که در عشیرۀ ما عشق، ارث اجدادیست اسارت است که سنگِ بنای آزادیست سلام ما به اسـارت، سلام ما به دمشق ســلام مـا بـه پـیـامآورِ قــبـیـلـۀ عـشـق ببـین نشـسته به خون، مقـتل لهـوفیِ ما گرفـته رنگِ فـغـان نامههـای کوفیِ ما شرابِ نور که هشیار و مست خورده تویی که گفته است که کشتی شکستخورده تویی سرت اگر چه در آن روز رفت بر سرِ نی نخـورد دشمنت اما جُـوِی ز گـندم ری |